حیوان عجیب
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: ترکمنستان
منبع یا راوی: عبدالرحمن دیه جی
کتاب مرجع: افسانه های ترکمن ص ۶۱
صفحه: ۲۰۳ - ۲۰۶
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: روباه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: پلنگ و خرس
همبستگی و اتحاد برای مقابله با پیش آمدها، یکی از مواردی است که در بیشتر افسانه ها به چشم می خورد. در افسانه «حیوان عجیب» می بینیم که چگونه چند جانور در برابر خطری که آنها را تهدید می کند، به چاره جویی می پردازند. آنها با همفکری یکدیگر راه نجات از شر و خطر را پیدا می کنند و با این کار دشمن را شکست می دهند. نمونه های بسیاری از این گونه افسانه ها را می توانیم در کتابهای معروف «کلیله و دمنه» و «مرزبان نامه» و نیز سایر متون کهن از نظم و نثر، بیاییم. «حیوان عجیب» یک افسانه ترکمنی است.
یکی بود یکی نبود. در زمان های قدیم، گاو و خر و بز و روباهی با هم دوست شدند. آن ها یک روز تصمیم گرفتند که به جای سر سبز و پر چمنی بروند. ولی مشکلی در میان بود. در آن محل پلنگ ها زیاد رفت و آمد داشتند و به همین دلیل برایشان خطرناک بود.چند روزی دو دل بودند تا اینکه با امید به خدا گفتند: «هر چه پیش آید خوش آید.» و به راه افتادند. آن چهار دوست، به میدان سر سبزی رسیدند و به تفریح پرداختند. روزی روباه به دوستانش خبر داد: «در پشت آن تپه، چند پلنگ دیدم.»گاو گفت: «راست می گویی؟ خدا نکند که متوجه ما بشوند.» خر گفت: «پس نباید صدایمان را بلند کنیم، حتماً سر وقتمان می آیند.» بز گفت: «اصلا بهتر است هیچ حرفی نزنیم.» همه قبول کردند و چند روزی را، بی آنکه حتی یک کلمه حرف بزنند، گذراندند. یک روز، خر رو به دوستش کرد و گفت: «من نمی توانم بیشتر از این تحمل کنم. دلم می خواهد عر عر بلندی بکنم!» ولی بقیه گفتند: «نه این کار را نکن. پلنگ ها صدایت را می شنوند و به این طرف می آیند.» آنها از خر خواهش و تمنا کردند ولی خر گفت: «وای، اگر عرعر نکنم از هوش می روم. باید عرعر کنم.» بالاخره همراهیانش گفتند: «باشد، اگر طاقت نداری، خیلی آهسته و آرام عرعر کن. یکدفعه داد نکشی!» خر قبول کرد و بالای تپه ای رفت و عرعر سر داد. اول آرام آرام عرعر کرد ولی ناگهان عرعر بلندی کرد. فریاد خر از تپه ها و جلگه ها گذشت و به گوش پلنگی رسید. پلنگ معطل نشد و زود به طرف صدا دوید. روباه به طرف خر رفت و با ترس گفت: «ای خر! چند بار از تو خواهش کرده بودم که عرعر نکنی؟ حالا می بینی چه دسته گلی به آب داده ای؟ الان است که همه پلنگ ها بیایند و لت و پارت کنند.» خر لرزید و گفت: «وای روباه جان! به دادم برس. تو حتماً حیله های زیادی داری. بیا و از حیله هایت استفاده کن. وگرنه کار همه مان ساخته است.» روباه گفت: «اگر قول بدهی که از این به بعد، هر چه بگویم انجام بدهی، حیله ای دست و پا می کنم.» خر گفت: «روباه جان! تو جان مرا نجات بده، آن وقت شب و روز اگر روی کولم هم سوار بشوی، اشکالی ندارد.» روباه قبول کرد و از خر خواست که روی دو پای جلویش بلند بنشیند. خر نشست و روباه سوار گردنش شد. پلنگ به نزدیکی آنها رسید. روباه گفت: «بیا هر دو با هم داد و فریاد کنیم.» روباه و خر شروع کردند به نعره زدن. صدای آن دو در جلگه و دره پیچید و همه جا را به لرزه در آورد. پلنگ که پیش می آمد، تا آنها را با هم دید و صدایشان را شنید، مات و مبهوت ماند و قدمی به عقب برداشت. چرا که در طول عمرش نه چنین صدایی شنیده بود و نه چنین حیوانی دیده بود. روباه و خر، پلنگ را دیدند که پریشان شده است. آن وقت جرأت پیدا کردند و صدایشان را بلندتر کردند و پلنگ خیلی وحشت کرد و پا به فرار گذاشت. در همین حال پلنگ به خرسی برخورد. خرس از پلنگ پرسید: «آهای پلنگ! چه خبرت است؟ از دست که فرار می کنی؟» پلنگ گفت: «چند لحظه پیش بالای آن تپه یکی عرعر کرده بود، من خیال کردم صدای خر است و به آنجا رفتم. ولی متوجه شدم که صدا نه صدای خر بود، نه صدای گربه و نه صدای هیچ حیوان دیگر. من تا به حال چنین صدایی نشنیده بودم. خود آن حیوان هم وحشتناکتر از صدایش بود. دو تا پا داشت. گردنش از شکمش هم گنده تر بود. پایش هم از گردنش بزرگتر. حیوان عجیبی بود. تا دیدمش یک لحظه هم صبر نکردم و پا به فرار گذاشتم.» خرس گفت: «پلنگ جان! فکر نمی کنم این طرفها چنین حیوان عجیبی وجود داشته باشد. حتماً آن حیوانی که دیده ای خر بوده و تو را گول زده.» پلنگ گفت: «ممکن نیست که خر بتواند مرا گول بزند.» خرس گفت: «من شنیده ام که یک خر و یک بز و یک گاو و یک روباه با هم دوست شده اند و از جای دوری به این طرفها آمده اند. شاید کنار آن خر، همراهانش هم بوده اند.»او از پلنگ خواست که برگردد ولی پلنگ دل و جراتش را از دست داده بود حاضر نبود که برگردد. بالاخره تصمیم گرفتند که دو نفری بروند و برای اینکه از همدیگر دور نشوند، دو سر طنابی را به سرهای هم بستند و در یک قدمی هم به راه افتادند. خر و بقیه دوستانش آن دو را دیدند که پیش می آمدند و به هم گفتند: «خرس و پلنگ به طرف ما می آیند، حالا چه کار کنیم؟» روباه گفت: «من که جز این هیکل چاقم، سلاح دیگری ندارم.» خر گفت: «من هم فقط صدای کلفتم را دارم. »بز گفت: «پس حالا چه کار کنیم؟» آنها هر چه فکر کردند چیزی به عقلشان نرسید. پس با ترس، زود بالای درختی رفتند. روباه روی بلندترین شاخه نشست. بزه هم پایین تر از او، روی شاخه ای دیگر نشست. خر و گاو هم که سنگین بودند، پای درخت ماندند. پلنگ و خرس نزدیک آنها رسیدند. روباه لرزید و از همان بالا نقش زمین شد. بز هم لرزید و به زمین افتاد. گاو که همان جا ایستاده بود، آن قدر ترسید که طاقت نیاورد و تا می توانست داد و فریاد کرد. خر هم عرعر بلندی سرداد. صدای آنها در هم پیچید و مثل نعره یک غول، به گوش پلنگ و خرس رسید. پلنگ که از اول دل توی دلش نبود، تا صدا را شنید، قدمی عقب گذاشت و بعد برگشت و فرار کرد. خرس سعی کرد او را نگه دارد، اما پلنگ مثل باد دوید و طناب را محکم کشید و بدون آنکه خبر داشته باشد، سر خرس را که به سر طناب بسته شده بود از تنش جدا کرد و با خود برد. مدتی دوید و بعد پشت سرش را نگاه کرد و دید که چیزی دنبالش می آید. خوب نگاه کرد و متوجه شد که خرس است. پلنگ سخت وحشت کرد و با خود گفت: «وای آن حیوان عجیب چیزی نشده خرس را خورده کله اش را گذاشته. الان که سر وقت من هم بیاید. یک لحظه نباید این جا بمانم.»